تمرین نویسندگی
26 فروردین 1398 توسط زينب جعفري
استاد کلمات لذیذی در مقابلم میگذارد و میگوید بنویس.
من اما...
با خواندن هر کلمه سرشار از شور میشوم.
سِیر میکنم.
مثل جادوست...
مرحله به مرحله از بلور زمان گذر میکنم. بازمیگردم به نوجوانی
اینبار میخواهم از خانه مادر بزرگم تنهایی به باغ بروم.
میدوم و خنده کنان از میان باغ ها عبور میکنم.
تمشک میخورم و ادامه میدهم.
میروم تا به شط زیبا میرسم کمی آن طرف تر از باغ پدر بزرگ. روی سنگ بزرگی وسط آب می ایستم تا موجی که به سنگ برخورد میکند پاهایم را خیس کند. روی سنگ دیگر میپرم و حالا دیگری و دیگری... به آن طرف شط میرسم آنجا چند چشمه است.
این بار نه با معصومه که خودم تنهایی اطراف چشمه ی کوچکی را میکَنم تا آب بیشتری در آن جاری شود و سنگ های زیبا را داخل آن میگذارم. قصری آبی برای ماهی های نقره ای بازیگوش ساخته میشود. با لذت اثر هنری ام را تماشا کرده آب خنک مینوشم برمیگردم.
زیر درخت توت دراز میکشم و کوه ها را تماشا میکنم نسیم نوازشگرم میشود.
خیالم میرود سمت کتاب دالان بهشت.
رمانی که به تازگی خواندم.
اندوه وجودم را میگیرد. بغض مانند گلوله ی سرب بر گلویم جا خوش میکند و قلبم از عشق شعله میکشد.
تنهایی زیبا نیست.
من اگر مهناز شوم عاشق تر میمانم.