تلنگر
21 بهمن 1397 توسط زينب جعفري
دوستی میگفت میخواهم چادر بپوشم اما میترسم که نتوانم حقش را ادا کنم و خیلی زود خسته شوم.
گفت از چادر برایم بگویید
هر چه فکر کردم چیزی نتوانستم بگویم.
چیزی که تازه باشد و به دل بنشیند.
فقط دلم برای چادرم تنگ شد.
آنقدر تنگ که دوست داشتم در آغوشش بگیرم و ببویمش. به او بگویم چقدر دوستش دارم
دلم میخواست از او معذرت خواهی کنم. از اینکه چند وقتی است از سر عادت میپوشمش. از اینکه گاهی روسری های رنگی زیرش را نپوشاندم. از اینکه مدتی است اتو نشده است. از اینکه چند وقتی است از سر عجله روی سرم انداختمش و فراموش کردم که قبل ها هر بار تمیز ترینش را انتخاب میکردم و اتو کرده و سر میکردم. لحظاتی جلوی آینه ایستاده و به خودم احترام میگذاشتم. به مادرم زهرا سلام میدادم و لبخند آقایم را میدیدم.
و باز هم چادرم را جلوتر میکشیدم.
آنقدر غرق لذت میشدم که دلم میخواست خودم را بغل کنم.
شکر خدا که خواسته ی این دوست تلنگری شد تا به خودم بیایم.
و یادم بیاید روزی سر این چادر عهدها بستم و معامله ها کردم.
حالا محکم ترین جواب من این است
چادر عشق است
باید عاشق شوی و عاشق کنی و عشق بدهی و عشق بگیری تا پای بند این یک قواره ی مشکی شوی.
چادری شدن دل میخواهد و لاغیر!