دختر کوچولویم
27 تیر 1397 توسط زينب جعفري
امروز به اندازه ی تمام سالهای عمرم لذت روز دختر را چشیدم.
امروز بیشتر از هر سالی خوشحال بودم از این روز.
چرا که من حالا مادرم و میتوانم دختری داشته باشم که این روز را به او تبریک بگویم.
دخترکم روزت مبارک
روزت مبارک که تو به فرموده ی پیامبرم رحمت هستی.
تو حاصل حلال ترین عشق و پاک ترین محبت هایی...
تو هدیه ی خدایی...
و
من یک مادرم و فداکارانه با تمام وجود اجازه میدهم جایم را در قلب مرد زندگیم تنگ کنی و گاهی به من فخر بفروشی.
اجازه داری جلوتر از من به آقایم اقتدا کنی و نماز بخوانی در حالیکه چشم میچرخانی تا من نزدیکتر نیایم و من فقط دلم قنج میرود...
شاید هم اجازه بدهم زودتر از من به استقبال خستگی هایش بروی و به جای چایی من از او با ماچ های آبدارت پذیرایی کنی...
عمامه اش را روی سرت گذاشته یا زیر عبایش مخفی شوی...
شاید بخواهی به تقلید ازمن چادر سرت کرده و با او قدم بزنی
یا اینکه با او به مسجد و هیئت بروی...
پس وجودت را به پدرت تبریک میگویم.
پدری که خیلی پیش از این حتی اسم دخترش را نیز انتخاب کرده و حالا برایت لباسی خریده و آن را در ضریح خانم فاطمه معصومه (سلام الله علیها) متبرک کرده است.
و خدا میداند چقدر منتظر دیدنت است.
مرد است دیگر...
مثل خیلی از پدر های دیگر؛ دختر ندیده است.
حِـــلـمــا