دلتنگی
31 تیر 1397 توسط زينب جعفري
نمیدانم چگونه اما این منطقی بود که از کودکی با من همراه بود.
انسان برای کسی یا چیزی دلتنگ میشود که میداند دیگر نمیتواند او را ببیند.
و من هیچوقت در کودکی احساس دلتنگی نمیکردم.
حتی زمانی که بیست روز از تعطیلاتم را کنار خاله به دور از مادرم سپری کردم؛ آن روز فقط بعد از دیدن مادرم وخواهر دو ساله ی شیرینم شاد شدم و وجودم سیراب شد.
با تمام احساسات و ذوق دخترانه ای که داشتم، مادرم میگفت تو خیلی بی احساسی که تا از کسی و جایی دور میشوی دیگر به آن فکر هم نمیکنی.
من اما آن روز ها را دوست داشتم که در هر لحظه شاد بودم.
حالا سالها گذشته است و چه زود...
و من بعد از مرگ پدر بزرگ و یک سال پس از آن مادر بزرگم طعم تلخ و جانکاه دلتنگی را مزه کرده ام...
حالا بزرگترین منطقم این است...حتی ترس از دست دادن لحظه های خوب و حتی معمولی و شاید تلخ و انسانهای خاطرات خوب و معمولی و تلخ هم دلتنگی می آورد.
شاید به همین خاطر است که هردم دلتنگم...
من حتی دلتنگ دختری هستم که دلتنگ نمیشد.
حِــلـمــا