عروس سادات
13 شهریور 1397 توسط زينب جعفري
چشمانم را میبندم...
لحظه های شیرین چندسال پیش در برابر چشمانم نقش میبندد...
لحظه های سفید رنگی که تنها رنگ آن روزهایم بود...آن روز ها همه چیز سفید بود و ما قرار بود آنها را رنگ بزنیم...
من و او
مردی که انتخاب شد.برای افتخار یک همراهی ابدی...
یک تا ابد زندگی
یک عمر پشتیبانی
و یک تا قیامت همدلی
خدا را شکر که مرد خوبی است...
با کمک هم زندگی را رنگ کردیم...
به هر نحوی بود
شاید گاهی رنگ های تیره ی مزاحم روی صفحه ی زندگیمان پاشید اما هر طور شده پاک کرده و شکر خدا حالا یک آبی آرام در زندگی داریم گاهی پررنگ تر و گاهی کمرنگ تر ...
چشمانم را باز میکنم لبخند روی لبهایم مینشیند.
بار دیگر چشمانم را میبندم و لحظه های گذشته ام را به لحظه های قشنگت گره میزنم...
میتوانم تصور کنم که امشب چه ماه درخشیده ای...نه به خاطر چشمان زیبا و لبخند شیرینت
بلکه به خاطر فطرت ناب و حیای نگاهت
تورا میبینم که چه با وقار در کنارش نشسته ای و او حتما هر لحظه دلش بی تاب تر میشود برای هر لحظه زودتر به دست آوردنت...
بی تابی هم دارد
کجا چنین گوهری میتوانست پیدا کند.
وای که در چادر سفیدت چه دوست داشتنی شدی دوستم. مبارک باشد
مادرش حتما خیلی خوشحال است که عروس دار شده و مادرت شاید چشمانش بارانیست...
میتوانم این لحظه ها را به رنگ صورتی لطیفی تصور کنم درست به رنگ دامنت...
اما نمیخواهم...
دختر سادات عروس سادات شده است
دختری که عاشق رنگ سبز بود...
حالا هم به گفته ی خودش صاحب یک جفت چشم سبز شده...
پس چه رنگی بهتر از سبز...
از حالا شروع کن
تو میتوانی به تیره ترین رنگ ها آرامش بدهی.
هر جا که قدم بگذاری آنجا سبز میشود...
قدمت به زندگی اش مبارک.
حِلما