بوی آشنا
13 شهریور 1397 توسط زينب جعفري
هنگام غروب که میشود چیزی از درون قلبم را به تپش وا میدارد...
یک بوی آشنا...یک لحظه ی آشنا...
چه میدانم یک حس عجیب که نفس هایم را لحظه ای به بندگی اش میگیرد...
و من هرگز دلم نمیخواهد این لحظه تمام شود و این نفس آزاد...
انگار باید زودتر شام را روی گاز بگذارم.
و با گفتن اذان نمازم را بخوانم
الان است که آقای خانه بیاید...
او مدام بین هیئت و خانه در رفت آمد است.
زنگ میزند؛ آماده باش که خیلی کار دارم قبل از شروع بریم چون بعدش وقت نمیکنم بیام دنبالت.
لقمه میگیرم یکی برای او یکی برای خودم...
دنبال لباس نمیگردم
سر تا پا مشکی میپوشم
یک مشت دستمال کاغذی و تسبیح فیروزه ای ام را برمیدارم...
آقا جلوی در بوق میزند
من فقط پر میکشم
در راه هم هرکه باشد با خود میبریم...
فعلا در هیئت فقط صدای مداحی ضبط شده و جوانانی است که جایگاه وبلندگو ها را آماده میکنند.
آه...
آری
بوی محرم آمد
صلی الله علیک یا اباعبدالله
حِلما
#به_قلم_خودم