چیزی نمانده
27 شهریور 1398 توسط زينب جعفري
چیزی نمانده...
فقط چند روز فاصله باقیست تا رسیدن به لحظه ای که تکرارش برایم زیبا ترین تکرار دوجهان است تا جان در بدن دارم.
لحظه ای که تو را میبینم از انتهای خیابان.
به سویت روانه میشوم با اشک و از همان دور سر درد و دلم باز میشود.
ارباب
نمیگویی این دل میمیرد بدون حرمت؟
پس چرا اینقدر دیر؟
آخر با مرام جانم به لب آمد تا این اربعین برسد.
بفرمایید این هم از نذر سه ساله تان. دختر نوپایم را آوردم
آورده ام تا بداند فقط و فقط این راه رفتن دارد.
من می آیم اما خیابان انگار تمامی ندارد.
و اشک است که روانه می شود
و دل است که پر میکشد تا طلایی گنبدت.
آقا
راستش را بخواهی این دوسال دوری از حریمت را مردگی کردم.
می آیم تا احیا کنی قلبم را.
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین