سر نوشته...
قرار دل ها
من قصه نوشتن را بلد نیستم. من غزل نوشتن نمیدانم. من فقط مینویسم. چیزهایی از جنس دل. دلنوشته... حالا که حرفها خودشان را به در و دیوار دلم میکوبند. حالا که نجواها تا پشت پلک های خیسم آمده اند. میخواهم تند و پشت سر هم بنویسم. دلم خون شد از این دل مردگی. دلم پوسید از این فراق. دلم پر زد هر دم تا روزهای وصال؛ و پرش سوخت. خجالت میکشم بگویم پس کجا بودی؟ زیرا میدانم آن که بر قرار نبود من بودم. قرار بود سربازت باشم، نه سربارت. خجالتم قرار بود منتظرت باشم قرار بود برای تو با همه فرق داشته باشم. قرار نبود مشغول این روزمرگی ها شوم. قرار نبود شما برایم تبدیل به یک شخص محترم شوی فقط. قرار بود همیشه دلتنگت باشم... مولای من... ماه هاست که نمیدانم چرا از تو دورم. ماه هاست که تو را تمنا میکنم ولی دلم شعله نمیکشد از خواستنت. ماه هاست دلم آتش نگرفته از جمله: اللهم ارنی الطلعة الرشیدة میدانم کوتاهی کردم اما من شما را فراموش نکردم. نا آرامی هایم را دیدی ولی شاید دلگیر بودی... آقا! میدانم شما هم دلتنگم شدی که اینگونه بی مقدمه باران شدم و دلم قرار یافت میدانم دست کرم بر سرم کشیدی و دلت به حالم سوخت... پس سلامت میکنم به چشمی تر. سلام ای قرار دل بی قرار