حلما

  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

چیزی نمانده

27 شهریور 1398 توسط زينب جعفري
​چیزی نمانده... فقط چند روز فاصله باقیست تا رسیدن به لحظه ای که تکرارش برایم زیبا ترین تکرار دوجهان است تا جان در بدن دارم. لحظه ای که تو را میبینم از انتهای خیابان. به سویت روانه میشوم با اشک و از همان دور سر درد و دلم باز میشود. ارباب نمیگویی این دل میمیرد بدون حرمت؟ پس چرا اینقدر دیر؟ آخر با مرام جانم به لب آمد تا این اربعین برسد. بفرمایید این هم از نذر سه ساله تان. دختر نوپایم را آوردم آورده ام تا بداند فقط و فقط این راه رفتن دارد. من می آیم اما خیابان انگار تمامی ندارد.  و اشک است که روانه می شود و دل است که پر میکشد تا طلایی گنبدت. آقا راستش را بخواهی این دوسال دوری از حریمت را مردگی کردم.   می آیم تا احیا کنی قلبم را. السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

سر نوشته...

27 مرداد 1398 توسط زينب جعفري
دلخوری ام از آدم ها را پس میزنم. من در حد قضاوت کردن و تعیین جایگاه انسانها حتی در زندگی خودم نیستم. اما جایگاه خودم را مشخص میکنم. من منم...نه اینکه بخواهم منم منم کنم...میخواهم بگویم من انسانی هستم با ویژگی های خاص خودم. البته سعی میکنم هر روز بهتر بشوم به یاری خدا. اما نمیتوانم دو رو باشم. بزرگترین لطف من به اطرافیانم این است؛ همه ی آنها احساس واقعی من نسبت به خودشان را میبینند و درک میکنند. من تصمیم میگیرم که دیگر رفتارم را توضیح ندهم. توضیح واضحات مخاطب را پرتوقع میکند. من به کسی حس خوبم را بدهکار نیستم. من دوست دارم واقعی باشم. من به همه احترام میگذارم و برای هر تیپ شخصیتی ارزش قائلم. اما نه میخواهم و نه میتوانم همه را دوست بدارم. و البته نمیخواهم که همه دوستم بدارند. اما لطفا به من و صداقتم احترام بگذارید
 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

قرار دل ها

30 تیر 1398 توسط زينب جعفري

من قصه نوشتن را بلد نیستم. من غزل نوشتن نمیدانم. من فقط مینویسم. چیزهایی از جنس دل. دلنوشته... حالا که حرفها خودشان را به در و دیوار دلم میکوبند. حالا که نجواها تا پشت پلک های خیسم آمده اند. میخواهم تند و پشت سر هم بنویسم. دلم خون شد از این دل مردگی. دلم پوسید از این فراق. دلم پر زد هر دم تا روزهای وصال؛ و پرش سوخت. خجالت میکشم بگویم پس کجا بودی؟ زیرا میدانم آن که بر قرار نبود من بودم. قرار بود سربازت باشم، نه سربارت. خجالتم قرار بود منتظرت باشم قرار بود برای تو با همه فرق داشته باشم. قرار نبود مشغول این روزمرگی ها شوم. قرار نبود شما برایم تبدیل به یک شخص محترم شوی فقط. قرار بود همیشه دلتنگت باشم... مولای من... ماه هاست که نمیدانم چرا از تو دورم. ماه هاست که تو را تمنا میکنم ولی دلم شعله نمیکشد از خواستنت. ماه هاست دلم آتش نگرفته از جمله: اللهم ارنی الطلعة الرشیدة میدانم کوتاهی کردم اما من شما را فراموش نکردم. نا آرامی هایم را دیدی ولی شاید دلگیر بودی... آقا! میدانم شما هم دلتنگم شدی که اینگونه بی مقدمه باران شدم و دلم قرار یافت میدانم دست کرم بر سرم کشیدی و دلت به حالم سوخت... پس سلامت میکنم به چشمی تر. سلام ای قرار دل بی قرار

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

تمرین نویسندگی

26 فروردین 1398 توسط زينب جعفري
​استاد کلمات لذیذی در مقابلم میگذارد و میگوید بنویس. من اما... با خواندن هر کلمه سرشار از شور میشوم. سِیر میکنم. مثل جادوست... مرحله به مرحله از بلور زمان گذر میکنم. بازمیگردم به نوجوانی اینبار میخواهم از خانه مادر بزرگم تنهایی به باغ بروم. میدوم و خنده کنان از میان باغ ها عبور میکنم. تمشک میخورم و ادامه میدهم. میروم تا به شط زیبا میرسم کمی آن طرف تر از باغ پدر بزرگ. روی سنگ بزرگی وسط آب می ایستم تا موجی که به سنگ برخورد میکند پاهایم را خیس کند. روی سنگ دیگر میپرم و حالا دیگری و دیگری... به آن طرف شط میرسم آنجا چند چشمه است. این بار نه با معصومه که خودم تنهایی اطراف چشمه ی کوچکی را میکَنم تا آب بیشتری در آن جاری شود و سنگ های زیبا را داخل آن میگذارم. قصری آبی برای ماهی های نقره ای بازیگوش ساخته میشود. با لذت اثر هنری ام را تماشا کرده آب خنک مینوشم برمیگردم. زیر درخت توت دراز میکشم و کوه ها را تماشا میکنم نسیم نوازشگرم میشود. خیالم میرود سمت کتاب دالان بهشت. رمانی که به تازگی خواندم. اندوه وجودم را میگیرد. بغض مانند گلوله ی سرب بر گلویم جا خوش میکند و قلبم از عشق شعله میکشد. تنهایی زیبا نیست. من اگر مهناز شوم عاشق تر میمانم.
 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

تلنگر

21 بهمن 1397 توسط زينب جعفري
دوستی میگفت میخواهم چادر بپوشم اما میترسم که نتوانم حقش را ادا کنم و خیلی زود خسته شوم. گفت از چادر برایم بگویید هر چه فکر کردم چیزی نتوانستم بگویم. چیزی که تازه باشد و به دل بنشیند. فقط دلم برای چادرم تنگ شد. آنقدر تنگ که دوست داشتم در آغوشش بگیرم و ببویمش. به او بگویم چقدر دوستش دارم دلم میخواست از او معذرت خواهی کنم. از اینکه چند وقتی است از سر عادت میپوشمش. از اینکه گاهی روسری های رنگی زیرش را نپوشاندم. از اینکه مدتی است اتو نشده است. از اینکه چند وقتی است از سر عجله روی سرم انداختمش و فراموش کردم که قبل ها هر بار تمیز ترینش را انتخاب میکردم و اتو کرده و سر میکردم. لحظاتی جلوی آینه ایستاده و به خودم احترام میگذاشتم. به مادرم زهرا سلام میدادم و لبخند آقایم را میدیدم. و باز هم چادرم را جلوتر میکشیدم. آنقدر غرق لذت میشدم که دلم میخواست خودم را بغل کنم. شکر خدا که خواسته ی این دوست تلنگری شد تا به خودم بیایم. و یادم بیاید روزی سر این چادر عهدها بستم و معامله ها کردم. حالا محکم ترین جواب من این است چادر عشق است باید عاشق شوی و عاشق کنی و عشق بدهی و عشق بگیری تا پای بند این یک قواره ی مشکی شوی. چادری شدن دل میخواهد و لاغیر!
 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

  • 1
  • 2
  • 3
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

حلما

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • برایم دختری کن
  • زیارت اربعین

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس