حلما

  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

حسرت

02 آبان 1397 توسط زينب جعفري
انگار گاهی همه چیز دست به دست هم میدهند تا باهم حسرتی را رقم بزنند در آینده. روشن بگویم؛ اتفاقاتی ناب و تکرار نشدنی. در میان آن بلاتکلیفی رفتن و نرفتن... رضایت شیرین و مشتاقانه ی همسری که تا به حال هزاران دلیل منطقی برای مخالفت داشته. یک بانی هزینه ی سفرت را بپردازد و چقدر دقیق و به اندازه. و تو در رویاهای شیرینت دریابی که هدیه ای از طرف امام رضایت بوده؛ همان عیدی ای که سال نو قولش را گرفته بودی. اتفاقات عجیبی که تو را به یقین برساند رقیه ی سه ساله صدایت را شنیده و جوابت را داده. و این اتفاقات آنقدر ادامه دار شود که تو یقین پیدا کنی نه تنها اجازه پیدا کرده ای و نه تنها دعوت شده ای بلکه مهمان افتخاری این کاروانی. و راهی دیار عشق بشوی با سر پر شور و لذت ببری از تاول هایی که ماهها به آنها دست نزدی تا خوب نشوند. همین حسرت کافیست تا همه ی گذشته را بشکافی و زمین بریزی و دنبال دلیلی بگردی برای این بی توفیقی. به کوله پشتی ات سر بزنی و عقب گرد کنی. لباس هایت را تا کنی و دوباره در کشو بگذاری. و به خودت بپیچی و به زمین و زمان التماس کنی تا دیر نشده کاری کنند. و در عین اینکه به معجزه ی حسین ایمان داری هیچ امیدی به رسیدن به قافله اش نداشته باشی. و این درد است. مثل بیمار تشنه ای که آب برایش سم است. او میداند مادرش خیلی مهربان است اما برای سلامتی اش هرگز اجازه آب خوردن به او نخواهد داد. و این درد است. #با_پای_دل #به_قلم_خودم
 نظر دهید »

حسرت

25 مهر 1397 توسط زينب جعفري
انگار گاهی همه چیز دست به دست هم میدهند تا باهم حسرتی را رقم بزنند در آینده. روشن بگویم؛ اتفاقاتی ناب و تکرار نشدنی. در میان آن بلاتکلیفی رفتن و نرفتن... رضایت شیرین و مشتاقانه ی همسری که تا به حال هزاران دلیل منطقی برای مخالفت داشته. یک بانی هزینه ی سفرت را بپردازد و چقدر دقیق و به اندازه. و تو در رویاهای شیرینت دریابی که هدیه ای از طرف امام رضایت بوده؛ همان عیدی ای که سال نو قولش را گرفته بودی. اتفاقات عجیبی که تو را به یقین برساند رقیه ی سه ساله صدایت را شنیده و جوابت را داده. و این اتفاقات آنقدر ادامه دار شود که تو یقین پیدا کنی نه تنها اجازه پیدا کرده ای و نه تنها دعوت شده ای بلکه مهمان افتخاری این کاروانی. و راهی دیار عشق بشوی با سر پر شور و لذت ببری از تاول هایی که ماهها به آنها دست نزدی تا خوب نشوند. همین حسرت کافیست تا همه ی گذشته را بشکافی و زمین بریزی و دنبال دلیلی بگردی برای این بی توفیقی. به کوله پشتی ات سر بزنی و عقب گرد کنی. لباس هایت را تا کنی و دوباره در کشو بگذاری. و به خودت بپیچی و به زمین و زمان التماس کنی تا دیر نشده کاری کنند. و در عین اینکه به معجزه ی حسین ایمان داری هیچ امیدی به رسیدن به قافله اش نداشته باشی. و این درد است. مثل بیمار تشنه ای که آب برایش سم است. او میداند مادرش خیلی مهربان است اما برای سلامتی اش هرگز اجازه آب خوردن به او نخواهد داد. و این درد است. #با_پای_دل #به_قلم_خودم
 نظر دهید »

عروس سادات

13 شهریور 1397 توسط زينب جعفري
چشمانم را میبندم... لحظه های شیرین چندسال پیش در برابر چشمانم نقش میبندد... لحظه های سفید رنگی که تنها رنگ آن روزهایم بود...آن روز ها همه چیز سفید بود و ما قرار بود آنها را رنگ بزنیم... من و او مردی که انتخاب شد.برای افتخار یک همراهی ابدی... یک تا ابد زندگی یک عمر پشتیبانی و یک تا قیامت همدلی خدا را شکر که مرد خوبی است... با کمک هم زندگی را رنگ کردیم... به هر نحوی بود شاید گاهی رنگ های تیره ی مزاحم روی صفحه ی زندگیمان پاشید اما هر طور شده پاک کرده و شکر خدا حالا یک آبی آرام در زندگی داریم گاهی پررنگ تر و گاهی کمرنگ تر ... چشمانم را باز میکنم لبخند روی لبهایم مینشیند. بار دیگر چشمانم را میبندم و لحظه های گذشته ام را به لحظه های قشنگت گره میزنم... میتوانم تصور کنم که امشب چه ماه درخشیده ای...نه به خاطر چشمان زیبا و لبخند شیرینت بلکه به خاطر فطرت ناب و حیای نگاهت تورا میبینم که چه با وقار در کنارش نشسته ای و او حتما هر لحظه دلش بی تاب تر میشود برای هر لحظه زودتر به دست آوردنت... بی تابی هم دارد کجا چنین گوهری میتوانست پیدا کند. وای که در چادر سفیدت چه دوست داشتنی شدی دوستم. مبارک باشد مادرش حتما خیلی خوشحال است که عروس دار شده و مادرت شاید چشمانش بارانیست... میتوانم این لحظه ها را به رنگ صورتی لطیفی تصور کنم درست به رنگ دامنت... اما نمیخواهم... دختر سادات عروس سادات شده است دختری که عاشق رنگ سبز بود... حالا هم به گفته ی خودش صاحب یک جفت چشم سبز شده... پس چه رنگی بهتر از سبز... از حالا شروع کن تو میتوانی به تیره ترین رنگ ها آرامش بدهی. هر جا که قدم بگذاری آنجا سبز میشود... قدمت به زندگی اش مبارک. حِلما
 نظر دهید »

بوی آشنا

13 شهریور 1397 توسط زينب جعفري
هنگام غروب که میشود چیزی از درون قلبم را به تپش وا میدارد... یک بوی آشنا...یک لحظه ی آشنا... چه میدانم یک حس عجیب که نفس هایم را لحظه ای به بندگی اش میگیرد... و من هرگز دلم نمیخواهد این لحظه تمام شود و این  نفس آزاد... انگار باید زودتر شام را روی گاز بگذارم. و با گفتن اذان نمازم را بخوانم الان است که آقای خانه بیاید... او مدام بین هیئت و خانه در رفت آمد است. زنگ میزند؛ آماده باش که خیلی کار دارم قبل از شروع بریم چون بعدش وقت نمیکنم بیام دنبالت. لقمه میگیرم یکی برای او یکی برای خودم... دنبال لباس نمیگردم سر تا پا مشکی میپوشم یک مشت دستمال کاغذی و تسبیح فیروزه ای ام را برمیدارم... آقا جلوی در بوق میزند من فقط پر میکشم در راه هم هرکه باشد با خود میبریم... فعلا در هیئت فقط صدای مداحی ضبط شده و جوانانی است که جایگاه وبلندگو ها را آماده میکنند. آه... آری بوی محرم آمد صلی الله علیک یا اباعبدالله حِلما #به_قلم_خودم
 نظر دهید »

دلتنگی

31 تیر 1397 توسط زينب جعفري
نمیدانم چگونه اما این منطقی بود که از کودکی با من همراه بود. انسان برای کسی یا چیزی دلتنگ میشود که میداند دیگر نمیتواند او را ببیند. و من هیچوقت در کودکی احساس دلتنگی نمیکردم. حتی زمانی که بیست روز از تعطیلاتم را کنار خاله به دور از مادرم سپری کردم؛ آن روز فقط بعد از دیدن مادرم وخواهر دو ساله ی شیرینم شاد شدم و وجودم سیراب شد. با تمام احساسات و ذوق دخترانه ای که داشتم، مادرم میگفت تو خیلی بی احساسی که تا از کسی و جایی دور میشوی دیگر به آن فکر هم نمیکنی. من اما آن روز ها را دوست داشتم که در هر لحظه شاد بودم. حالا سالها گذشته است و چه زود... و من بعد از مرگ پدر بزرگ و یک سال پس از آن مادر بزرگم طعم تلخ و جانکاه دلتنگی را مزه کرده ام... حالا بزرگترین منطقم این است...حتی ترس از دست دادن لحظه های خوب و حتی معمولی و شاید تلخ و انسانهای خاطرات خوب و معمولی و تلخ هم دلتنگی می آورد. شاید به همین خاطر است که هردم دلتنگم... من حتی دلتنگ دختری هستم که دلتنگ نمیشد. حِــلـمــا
 2 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

حلما

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • برایم دختری کن
  • زیارت اربعین

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس