حسرت
02 آبان 1397 توسط زينب جعفري
انگار گاهی همه چیز دست به دست هم میدهند تا باهم حسرتی را رقم بزنند در آینده.
روشن بگویم؛ اتفاقاتی ناب و تکرار نشدنی.
در میان آن بلاتکلیفی رفتن و نرفتن...
رضایت شیرین و مشتاقانه ی همسری که تا به حال هزاران دلیل منطقی برای مخالفت داشته.
یک بانی هزینه ی سفرت را بپردازد و چقدر دقیق و به اندازه. و تو در رویاهای شیرینت دریابی که هدیه ای از طرف امام رضایت بوده؛ همان عیدی ای که سال نو قولش را گرفته بودی.
اتفاقات عجیبی که تو را به یقین برساند رقیه ی سه ساله صدایت را شنیده و جوابت را داده.
و این اتفاقات آنقدر ادامه دار شود که تو یقین پیدا کنی نه تنها اجازه پیدا کرده ای و نه تنها دعوت شده ای بلکه مهمان افتخاری این کاروانی.
و راهی دیار عشق بشوی با سر پر شور و لذت ببری از تاول هایی که ماهها به آنها دست نزدی تا خوب نشوند.
همین حسرت کافیست تا همه ی گذشته را بشکافی و زمین بریزی و دنبال دلیلی بگردی برای این بی توفیقی.
به کوله پشتی ات سر بزنی و عقب گرد کنی.
لباس هایت را تا کنی و دوباره در کشو بگذاری.
و به خودت بپیچی و به زمین و زمان التماس کنی تا دیر نشده کاری کنند.
و در عین اینکه به معجزه ی حسین ایمان داری هیچ امیدی به رسیدن به قافله اش نداشته باشی.
و این درد است.
مثل بیمار تشنه ای که آب برایش سم است. او میداند مادرش خیلی مهربان است اما برای سلامتی اش هرگز اجازه آب خوردن به او نخواهد داد.
و این درد است.
#با_پای_دل
#به_قلم_خودم